اسطوره افسانه نیست. حقیقت است. تکرار می شود. اسطوره هم از گذشته سخن می گوید هم حال هم آینده. در اسطوره، جزییات اتفاقات، نامها، و کاراکترها مهم نیستِ، روح داستان است که اسطوره را می سازد. داستان ضحاک همچنان ادامه دارد. ایران همچنان
در بند ضحاک است. ولی ضحاک یک فرد نیست. یک مرد عرب یا عبری نیست. ضحاک یک اندیشه است. ضحاک خود اسلام است
به گفته فردوسی بزرگ، ضحاک مردی عرب بود که شاگردی اهریمن را میکرد. اهریمن که خود را به پیکره یک پزشک در آورده بود روزی از ضحاک دیدن کرد و شانه های او را بوسید و از جای بوسه های اهریمن دو مار سیاه بر شانه های ضحاک روییدند. برای پرکردن شکم مارها، ضحاک هر روز از مغز دو جوان ایرانی برای مارهایش خوراک درست می کرد. او همچنین دختران جمشید شاه ایرانی را اغفال کرده و آنان را به قصر خود برده بود و با آنان همخوابگی میکرد. دختران جمشید سمبل ایرانیان اند که بیش از هزار سال است که در اغفال اسلام به بردگی اسلام در آمده اند.
در شاهنامه می خوانیم که فرانک مادر فریدون او را در کوهها پنهان کرد تا از گزند ضحاک و ضحاکیان در امان باشد. هنگامی که فریدون به سنین نوجوانی رسید از مادرش درباره پدر خود پرسید و دریافت که او فرزند آپتین شاه از تبار جمشید است. که ضحاک تازی پدر ایرانی او را کشته است و خود را به زور شمشیر جانشین او کرده است. فرانک جواهراتی در دودمان پیشدادیان نسل به نسل می گشت را به فریدون میدهد. روح ایرانی فریدون اینجا بیدار میشود و پی به راز کشته شدن پدرش توسط ضحاک می برد. او می خواهد به کین خواهی پدرش، شاه ایرانشهر، به نبرد با ضحاک دژخیم برود. اما هنوز زمان آن فرا نرسیده است. او تنهاست و از دیدگان مردم پنهان است. ولی مادرش جواهرات دودمان پادشاهی جمشید را به او میدهد.
فریدون نیز یک شخص نیست. فریدون نماد ایرانی نژاده است که از بیم ضحاکیان، گذشته پرشکوهش را فراموش کرده است. ولی روزی می رسد که او پی به اصالت وجودی خود می برد. و جواهراتی که مادر «فریدون» به او میدهد، جواهرات معمولی نیستند. این سنگهای ارزشمند همانا گوهر وجودی ایرانند که ایرنیان نژاده روزی در درون خود آنان را کشف می کنند.
در صورت ظاهر داستان، کاوه یک آهنگر است که در کارگاه آهنگری کنار حرارت سوزان آتش به آهن گذاخته پتک می زند و به آن شکل میدهد. وقتی مردان ضحاک دو پسر جوانش را به قصد قربانی کردن برای مارهای ضحاک به آشپزخانه دربار می بردند، کاوه قیام می کند. پیشبند چرمی خود را پرچم می کند و سوی کاخ ضحاک روانه میشود.
اما کاوه نیز یک فرد نیست. کاوه مردم عادی ایران هستند. مردمی که زیر بار ستم کمرشان خمیده شده است و از ستم طاغوت به ستوه آمده اند. مردمی که از هنگامی که حکومت ستمگرانه اسلام سرزمین های ایرانی را ویران کرد چیزی جز جنگ و عزا و ماتم ندیده اند. کاوه نماد مردم زحمت کش و ستمدیده ایران است.
فریدون که از این قیام مردمی آگاه می شود، خود را به آنان می رساند و فریدون و کاوه دوشادوش یکدیگر به سوی کاخی که ضحاک در آن زندگی می کند پیش می رانند و بدین سان کاوه و فریدون به پشتیبانی انبوهی از ایرانیان ضحاک ستمگر را از تختی که شایسته او نیست به زیر می کشند. شهرناز و ارنواز---دختران جمشید--- را از بردگی ضحاک آزاد می کنند. فریدون با خشم پتک خود را بالا می برد تا با یک ضربه ضحاک را بکشد. در اینجا فرشته سروش بر فریدون ظاهر می گردد و او را از کشتن ضحاک به قصد کین خواهی باز میدارد. آزمون فریدون این است که با خشم و به قصد کین خواهی خونی نریزد. فرشته سروش به فریدون می گوید، بجای کشتن ضحاک می بایست او را با چرمی از پوست شیر ببند و او را به کوه دماوند برده و درغار زندانی کند.فریدون ضحاک را به دماوند کوه می برد و او را در غاری زندانی میکند. گوهرهای ایرانی که از نیاکان ایرانی خود به یادگار دارد را به پیشبند چرمینه کاوه آهنگر می دوزد و آن درفش کیانی ایران می شود.
اینچنین بود که پادشاهی ضحاک تمام می شود، و ایرانیان از ستم ضحاک رها می یابند.
در ظاهر این داستانی است با کارکترهای مشخص که در گذشته ای بس دور اتفاقا افتاده است و حدود هزار سال پیش توسط فردوسی بزرگ باز نگاری شده است. اما گویی فردوسی از زمان حال خویش و زمان حال ما سخن می گفته است. روح اسطوره ضحاک در زمان جاری است. فردوسی بزرگ، سه سده پس از یورش تازیان که منجر به مسلمان شدن گروه زیادی از ایرانیان گشت داستان ضحاک را بازگویی کرد. ضحاک برای فردوسی یک گذشته اساطیری نبود. واقعیت تلخ زمانش بود. برای ما نیز.
مذهب اهریمنی تازیان که جایگزین دین راستین اهورایی ایرانیان شد، بخش بزرگی از ایرانیان را همانند دختران جمشید اغفال کرد تا خود با پای خود به خدمت ضحاک بروند و بردگی ضحاک و اهریمن را بکنند. همانند مارهای ضحاک که از مغز جوانان ایرانی تغذیه می کردند، اسلام نیز مغز ایرانیان را نشانه گرفته و مغز آنان را تسخیر کرد تا به بردگی خود افتخار کنند.
اما از زمان فردوسی بزرگ تا زمان ما بوده اند ایرانیانی که در ژرفای وجود خود خاطره مبهم و دور دست از حقیقت ایرانی را یادگار نگه داشته اند و چه بسا برای بیدار کردن ایرانیان اغفال شده و بردگان مسرور اسلام زده تا پای دار هم رفته اند. همچون فریدون که سالها راز تبار شاهی خود را در دل خود در میان کوهها پنهان کرد، راز شکوه فر ایران در دل ایرانیان نژاده پنهان مانده است.