Sunday, August 9, 2009

حکایتی از گلستان قابل توجه خامنه ای و ذوب شدگانش

درویشی مجرد در گوشه صحرایی نشسته بود. پادشاهی بر او گذشت و درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد. پادشاه از آنجا که سطوت سلطنت است بهم برآمد و گفت این طایفه خرقه پوشان بر مثال بهمایند که اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر گفت ای درویش پادشاه بر تو گذر کرد، چرا خدمت نکردی و شرط ادب بجای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت ازکسی دارد که تمنای نعمت از تو دارد و دیگربدانکه ملوک از بهر پاس رعیتند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش بفرَد دولت اوست

گوسفند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک، مغز سرِ خیال اندیش

فرق شاهی و بندگی، برخاست

چون قضای نوشته آمد پیش

گرکسی خاک مرده باز کند

نشناسد توانگر از درویش


گلستان سعدی


ایکاش حاکمان ما بیشتر سعدی می خواندند، بویژه فصل اول گلستان رو که در سیرت پادشاهان است. شاید بی سبب نبوده که سعدی بخش اول رو به این مقوله اختصاص داده. ـ

No comments:

Post a Comment