Sunday, July 19, 2009

مشاهدات یک نماز جمعه گذار


امروز به نماز جمعه تهران رفتم.امروز هزاران نفر آدم دیدم. آدم هایی که همه یک رنگ بودند. یک شکل بودند. یک صدا بودند.

امروز همه با هم و برای هم شعار می دادند. شعارهایی که رنگ مذهب داشت و رنگ مردم داشت.

امروز حماقت را هم دیدم. به شکل همان گازهای اشک آور که اشک را از چشمانمان جاری کرد و همه را خفه کرد. به شکل همان باتوم هایی که به مردم بی گناه می خورد. به شکل لاستیک موتوری که نزدیک بود پای برادرم علی را که روی زمین افتاده بود له کند.

امروز جهالت را دیدم. به شکل نوجوانانی که هنوز مو بر صورتشان در نیامده بود ولی آمده بودند که کار با باتوم را تجربه کنند! و به شکل ریش های خشنی که به ریشه ها بی توجه بودند.

امروز وحشت را دیدم. آنجا که باتومی که در دست یک بی رحم با چند قدم فاصله پشت سرت است و باید بدون هیچ فکری فقط فرار می کردی.

امروز صدق و صفا را دیدم. با فریاد های یکصدایی که از آدم های جورواجور می شنیدی. با همان شیر آبی که از منزل چند هموطن بیرون آمده بود. با همان تکه روزنامه ای که برای نفس کشیدن به آتش کشیده شده بود و جلوی صورت دیگری گرفته شده بود.

امروز تعجب مردم را دیدم. با همان پرسش هایی که از من و دوستانم می پرسید:«شما هم با ما هستید؟!» و البته وقتی انگشتانمان را می دیدند که به نشانه پیروزی بالا می رود انرژی مضاعفی را در چشمانشان حس می کردم.

امروز مردانگی و پدری را هم دیدم. در حرف های هاشمی که آنچه باید می گفت و می شد گفت را بیان کرد. درد دلش را گفت و روضه خواند! البته روضه وداع پیامبر با علی که درد دلش بود با امام خمینی...

امروز گرم بود. تابستان بود. اما دل ها را دوباره سبز کرد. بهار کرد.

فعلا همین!

http://o.blogfa.com/post-238.aspx

(مرتضی ابطحی)

No comments:

Post a Comment